«زندگينامه بهروز وثوقي» شايد دومين کتاب از اين دست، و اولين کتابي است که در خارج از کشور به چاپ ميرسد. رواي تمام ماجراهاي اين کتاب «بهروز وثوقي» است و کاتب آن «ناصر زراعتي». متن روان کتاب و تسلسل منطقي و جذاب حوادث آمده در آن البته که مايه از ذوق و تجربۀ «ناصر زراعتي» ميگيرد.
اما اين هم ناگفته نماند که: کتاب با همۀ انتظاري که علاقهمندان براي انتشار آن داشتند، آنچنان که بايد انتظار اهل فن و آشنا به کتاب را برآورده نميکند. نمونۀ مشخص آن، مثلا فهرست اعلام کتاب که نه تنها مغاير با اصول تثبيت شدۀ آن است، بلکه نوعي بدعتگذاري حیرت آور و دور از باور بهنظر ميرسد تا نوآورئي در شيوه و رسم اين کار.
ديگر اينکه مثلا خوب ميبود اگر به نوعي قلم کاتب [ناصر زراعتي] در متن و نوشتار کتاب، با زبان و لحن رواي [بهروز وثوقي] براي خواننده مشخص و نمايان ميشد. نقيصهاي که البته به حروفچين و «ناشر» کتاب برميگردد تا به رواي يا کاتب روايت.
البته همانطور که ميدانيد، تا به حال مطالبي در نقد و بررسي اين کتاب از سوي اهل فن و قلم در اينجا و آنجا نوشته و منتشر شده، و شک نيست که در آينده نيز، باز هم مقالاتي در اين باره نوشته و انتشار خواهد يافت.
دست به نقد، نوشتاري از «همايون فاتح» در سايت «ايران امروز» و توضيحي از «ناصر زراعتي» نويسندۀ «کتاب بهروز»، که هم در همان سايت عمومي، و هم در وبلاگ شخصي «خط و ربط» منتشر شده است.
من راوي اين حکايت که نه به شيوۀ اهل فن، نوشتن نقد کتاب ميداند و نه به سياق اهل نظر نگاشتني چنين و چنان ميتواند اما، اين کتاب را مثل خيلي از علاقهمندان به اين بازيگر، از شروع تا پايان خواندم و در جاي جاي آن نکات جالبي به نظرم آمد که نوشتن آنها در اينجا بيشتر براي خالي نماندن اين عريضه هست تا هر چيز ديگر.
***
قرار نيست هر چه شما ميخواهيد يا ميگوييد، آن بشود!
عرض کنم لابد شما هم اصطلاح «تقارب» و يا ضربالمثل معروفي که به «کمال همنشين و تاثير آن» مربوط ميشود را شنيدهايد. در کتاب «زندگينامۀ بهروز» تعريف دو خاطره از او را خواندم که چيزي مشترک در آن، مرا ياد اين ضربالمثل انداخت.
يکي از اين خاطرات مربوط به ايامي است که مشغول بازي در فيلم «عروس دريا»ست، و ديگري زماني که براي افتتاح فيلم «قيصر» به تبريز رفته است. خلاصه شدۀ آن دو خاطره اين است.
تهيهکننده و کارگردان اين فيلم [عروس دريا] «آرمان» هنرپيشۀ مشهور آن سالهاست. . . «ويگن»، خوانندۀ معروف و محبوب، نقش اول مرد را به عهده دارد و «فروزان» نقش اول زن را بازي ميکند. محل فيلمبرداري در شمال ايران؛ بندر پهلوي (انزلي) و غازيان است. . .
يک بار، فرماندۀ نيروي دريايي بندر پهلوي همۀ گروه را براي شام دعوت ميکند روي عرشۀ کشتي. پيش از رفتن، آرمان از افراد گروه فيلمبرداري و بازيگران ميخواهد که زياد مشروب نخورند و به خصوص تاکيد ميکند که با ويگن همپياله نشوند.
افسران و درجهداران نيروي دريايي در بندر پهلوي با همسران خود آمدهاند. همه لباسهاي رسمي و شيک پوشيدهاند. . . شام را که ميخورند، ويگن گيتارش را برميدارد و شروع ميکند به نواختن و آواز خواندن. ترانۀ اول را ميخواند، همه تشويقش ميکنند و برايش کف ميزنند.
يکي از افسران ارشد نيروي دريايي ميآيد و با احترام فراوان به ويگن ميگويد: «ميتوانم از شما خواهش کنم ترانۀ دلِ ديوانه را برايمان بخوانيد؟»
ويگن که مشروب خورده است، ميگويد: «نخير، قرار نيست هر چه شما ميخواهيد من بخوانم. . . من هر ترانهاي را که دوست داشته باشم ميخوانم.»
افسر ارتش که جلو همسر و همرديف و زير دستانش احساس تحقير کرده، دلخور و پکر دست همسرش را ميگيرد و صحنه را ترک ميکند. بقيۀ افسرها هم دور صحنه را خالي ميکنند. [صفحه 92 تا 94 ]
وقتي نمايش «قيصر» در شهرستانها شروع ميشود. براي تبليغ فيلم، بهروز و کارگردان [مسعود کيميايي] به يکي دو شهرستان سفر ميکنند. . . قرار ميشود براي افتتاح فيلم بروند تبريز. . . مهمانان را از فرودگاه به هتل متروپل ميبرند که بالاي سينما است. . .
بهروز و کارگردان تازه رسيدهاند و در اتاق هتل نشستهاند که رييس شهرباني تبريز، يک سرهنگ تمام، با چند پاسبان به ديدن آنها ميآيد و «خير مقدم» ميگويد. . .
ساعت حدود شش بعدازظهر است. در سالن هتل، کنار سرهنگ نشستهاند و پاسبانها هم خبردار ايستادهاند پشت سرشان که ميبينند يک نفر از پلهها دارد ميآيد بالا؛ يکي از جاهلهاي معروف و گردن کلفت تبريز است. يک دست کت و شلوار مخمل مشکي پوشيده، مثل لباس قيصر، پاشنههاي کفشش را هم عينهو قيصر خوابانده، يک تسبيح دانه درشت تو اين دستش، يک دستمال يزدي هم پيچيده دور آن يکي دستش، سلانه سلانه ميآيد طرف آنها. با لهجه غليظ ترکي ميگويد: «سام عليکم. خيلي خوش آمدي به تبريز، آقاي وثوقي!» سري هم براي سرهنگ تکان ميدهد و مينشيند کنارشان:
«آقاي وثوقي! من اين فيلم قيصر شوما را تا حالا ده دوازده دفعه ديدهام. هنوز هم ميخواهم ببينم. . . شوما چه جوري آن جوري را ميري؟»
بهروز ميگويد: «منظورتان را نميفهمم. . .»
«من خيلي سعي کردم مثل شوما راه برم. اما نميشود. پاشو يک خرده اينجا راه برو، من ببينم تو چه جوري راه ميري.» . . .
بهروز ميگويد: «آن که شما ديدهايد، تو فيلم است که ميشود آنجوري راه رفت. وگرنه من نهميتوانم بلند شوم اينجا آنجوري راه بروم.»
جاهله ميگويد: «نه. . . حالا که من دارم ميگويم به شوما، بلند شو راه برو ديگر!»
رييس شهرباني هم ساکت نشسته؛ به بهروز اشاره ميکند که بلند شود و راه برود. . .
بهروز ميگويد: «نه آقا جان، شما براي خودتان ميگوييد. بيخود ميگوييد. قرار نيست هر چيزي که شما ميگوييد من انجام بدهم. آن کار را من جلو دوربين ميکنم. کارگردان فيلم به من ميگويد که ميکنم. . . اينجا من آن کارها را نميتوانم بکنم. اگر هم بتوانم، نميکنم.»
جاهله که انگار بهش بر خورده، دستمال يزدياش را ميپيچيد دور دستش و از جاش بلند ميشود و «بسيار خوب، باشد»ي ميگويد و با سگرمههاي درهم، بدون آنکه با رييس شهرباني و آنهاي ديگر خداحافظي کند، سرش را مياندازد زير و راه ميافتد از پلهها ميرود پايين. . . [صفحه 154 تا 158]
ميدانيم که ورود «بهروز وثوقي» به عالم سينما، در اجراي نقشهاي منفي، يا آنگونه که در کتاب زندگينامۀ او آمده «بدمن» فيلمهاي فارسي همراه بوده که اغلب اوقات هم فيلم با کشته شدن و به مجازات رسيدن، و يا از صحنه بيرون رفتن او تمام ميشده.
نقش «مرد بد» و «ناقهرمان» در داستان فيلم کمابيش تا فيلم «قيصر» با اوست. در «قيصر» هم که اولين فيلم «ضد قهرمان» در تاريخ سينماي ايران است، به تعبيري کشته ميشود. سرانجامي که در فيلمهاي بعدي او نيز باز هم تکرار ميشود.
بهرحال ميتوان گفت که بهروز وثوقي هم خودش و هم در فيلمهايي که بازي کرده، به شکلي يا «دست بزن» داشته، و يا بنا به داستان فيلم، «کتکخورش ملس» بوده. در صفحۀ 296 از کتاب زندگينامۀ او، آنجايي که از فيلم «کندو» ميگويد، آمده است:
«بهروز تنها خاطرهاي که از اين فيلم دارد اين است که در صحنۀ بزن بزن در آخرين کافه، لبش پاره ميشود و هفت هشت بخيه ميخورد.»
چند نمونۀ خلاصه شده از اين بزن بزنها را همراه با شماره صفحهاي که در کتاب به چاپ رسيده، ميخوانيم.
يک بار، وقتي در يکي از دهات مشغول کار هستند، ميبينند از دور يک ماشين جيپ ميآيد. معلوم ميشود بازرس ادارۀ بهداشت است، از تهران آمده کار آنها را بررسي کند. بازرس از کار او ايرادي ميگيرد که مثلا «چرا اين کار را کردي و آن کار را نکردي!»
بهروز ميگويد: «از مرکز اين جور به من دستور دادهاند و من هم اجرا کردهام.» بازرس شروع ميکند با او يکي به دو کردن. صدايش را بلند ميکند و سرانجام کار به توهين و فحاشي ميکشد.
« ـ حالا من جوانم و کلهشق. تا ديدم فحش داد، محکم گذاشتم تو گوشش. همکارانم که همه ترک بودند و خيلي هم مرا دوست داشتند، چون با همهشان رابطه دوستانه داشتم و بهشان ميرسيدم، به طرفداري از من ريختند دور بازرس و رانندهاش.
آقاي بازرس ترسيد مبادا اينها بريزند سرش و کتک مفصلي بخورد. سريع سوار ماشين شد و در رفت. . .» [صفحه 45 ـ 46]
*
حالا در تهران، بيکار و علاف ميگردد و منتظر جواب امتحان وزارت دارايي است. . . هر روز صبح، «اتوبوس سرويس» اداره ميآيد نزديک خانهشان. او که منتظر ايستاده سوار ميشود و همراه کارمندان ديگر ميرود به وزارتخانه. . .
يک روز صبح مثل هميشه سر کوچه ايستاده و منتظر اتوبوس. به عادت هميشگي سيگاري روشن ميکند. پاسباني از آن سوي خيابان ميآيد رو در رويش ميايستد که: «مگر تو نميداني ماه مبارک رمضان است؟ خجالت نميکشي داري تو خيابان سيگار دود ميکني؟ تظاهر به روزهخواري ميکني؟»
بهروز که کسل است و حال و حوصله و دل و دماغ ندارد، ميگويد: «به تو چه مربوط است!»
پاسبان بهش بر ميخورد: «به من چه مربوط است؟! من مامور دولتم.» و دشنام ميدهد. بهروز هم جوابش را ميدهد و دست به يقه ميشوند.
« ـ آقا اين ما را برداشت برد کلانتري که نزديک همانجا بود. به افسر نگهبان گفت که اين به من فحش داده و مرا کتک زده و نميدانم پاگونم را کنده و از اينجور کوليبازيها. . . کار بيخ پيدا کرد. ميخواستند بينداندم زندان. . .» [صفحه 47 – 48]
بالاخره «ويگن» عصباني ميشود، ميآيد يقۀ بهروز را ميگيرد و از ماشين ميکشدش بيرون: «تو خيال ميکني کي هستي؟ مارلون براندويي؟ من تو اين فيلم [عروس دريا] نقش اول را دارم. آنوقت تو به من محل نميگذاري؟ هر روز پا ميشوي ميروي بيرون، ازت که ميپرسم، جواب سربالا ميدهي؟ تو نميتواني يک چک مرا بخوري.»
بهروز ميگويد: «باشد، قبول. معذرت ميخواهم. حالا بيا سوار شو برويم.»
ويگن ول کن نيست: «نخير، تو بزن، من هم ميزنم. ببينيم کي قويتر است.اول تو بزن.»
« ـ آقا، من که ديگر کاسۀ صبرم لبريز شده بود، نفهميدم چهکار کنم. يک مشت زدم بهش. پاش پيچ خورد و افتاد. . . از شدت درد، بنا کرد به داد و هوار. . .» [صفحۀ 96 – 97]
*
شب قبل از حرکت به طرف خرمشهر، به منزل فروزان ميرود. در اين مهماني، عدۀ زيادي از دوستان هنرمند و خواننده هم هستند و شب خوبي ميگذرد.
آخرشب، وقتي مهمانان ميروند، خانمي از دوستان، از بهروز ميخواهد که اگر ممکن است او را به منزلش برساند.
بهروز با اين خانم که بسيار لباس شيکي پوشيده و پالتو پوشت گرانقيمتي هم به تن دارد، از خانه بيرون ميآيند تا سوار ماشين شوند. در همين وقت، ماشيني نگه ميدارد و دو مرد مست پياده ميشوند و بنا ميکنند به متلک گفتن و آزار و اذيت آنها.
هوا تاريک است و کسي هم در خيابان نيست. بهروز و خانم همراهش اعتنايي نميکنند و ميخواهند سوار ماشين شوند که يکي از مستهاي مزاحم ميآيد جلو و پالتو پوست خانم را ميکشد.
« ـ خلاصه دعوايمان شد. . . من با مشت يکيشان را زدم؛ افتاد و ما هم سوار شديم و از معرکه رفتيم. . .»
وقتي خانم را به منزلش ميرساند، ساعت يک و نيم بعداز نيمهشب است. . . نزديکيهاي صبح، از شدت درد بيدار ميشود. ميبيند دست چپش بدجوري ورم کرده و شستش را نميتواند تکان بدهد. . . .
« ـ بعد فهيمدم که نخير، انگشتم شکسته . . .» [196 – 198]
*
فيلمبرداري همسفر در شمال تمام ميشود. بهروز و جمشيد مشايخي با اتوموبيل علي ثابت، از جاده هراز راه ميافتند طرف تهران. اتوموبيل جلوييشان يک جيپ مهاري ژيان است که در آن، دستيار کارگردان و دستيار فيلمبردار (جمشيد فرحي) نشستهاند و وسايل فيلمبرداري را هم گذاشتهاند پشتش.
وقتي به نزديکيهاي آبعلي ميرسند، هوا تاريک ميشود و باران شديدي بنا ميکند به باريدن. جاده خيس است و لغزنده. مهاري ناگهان ليز ميخورد، چپ ميشود و ميافتد کنار جاده. . .
دست به دست هم ميدهند تامهاري چپ شده را بلند کنند و فرحي را از زير ماشين بکشند بيرون. در اين هنگام، يک جيپ از جاده ميگذرد. . . در جيپ باز ميشود و مردي دوربين عکاسي به دست ميپرد پايين.
« ـ از همان جا شروع کرد به عکس گرفتن. . . مطبوعاتي بود. گمان اسمش «خاکي» بود. . . آمد جلو و در اين هير و وير، برگشت رو به من که: «ميشود کمي سر اين آقا را بالاتر بگيري که خون تو صورتش بهتر معلوم شود، من اين عکس را بگيرم. . .»
آقا، من را ميگويي. . . قبلا از آن حرکتش ناراحت شده بودم. . . اين حرف را هم که زد، کفرم در آمد. فرحي را که کشيده بوديم بيرون رها کردم، رفتم دوربين را از دست اين آقا گرفتم، طوري محکم کوبيدم زمين که شکست و فيلمش در آمد و غلتيد، رفت افتاد وسط جاده. . .»
خاکي به بهروز دشنام ميدهد. بهروز هم ميزند تو گوشش. . .
آقاي خاکي را که سخت تمارض ميکند، ميبرند درمانگاه ميخوابانندش.
« ـ در صورتي که چيزي نشده بود. يک چک خورده بود فقط. . . »
بهروز و همراهانش را در پاسگاه نگه ميدارند. [صفحه 262 – 263]
*
تنها خاطرهاي که بهروز از اين فيلم [رشيد] به ياد دارد مربوط به زماني است که صحنۀ قطار را فيلمبرداري ميکنند.
بهروز از وسط بيابان ميگذرد. بهروز که نقش دزدي فراري را بازي ميکند، بايد بپرد و سوار قطار در حال حرکت شود.
« ـ قرار بود قطار با سرعت بيست کيلومتر در ساعت حرکت کند که من بتوانم راحت بپرم روي رکاب يکي از واگنها و بعد سوار قطار شوم. . . قيلمبرداري که شروع شد، ديدم قطار با سرعت چهل کيلومتر حرکت ميکند. . .»
بهروز ميپرد و دستگيرۀ در واگن را ميگيرد، اما به دليل سرعت زياد قطار نميتواند پايش را بگذارد روي رکاب و بدنش به صورت افقي، موازي با زمين، قرار ميگيرد. . .
سرانجام، لکوموتيوران گويا از آينه بغل نگاه ميکند و متوجه ميشود که بهروز در چه وضعي قرار گرفته، سرعت قطار را کم ميکند و ميايستد.
« ـ پياده شدم و رفتم طرف راننده. آنقدر عصباني بودم از دستش که ميخواستم بزنمش»
لکوموتيوران ميگويد: «ببخشيد، نفهميدم. . .» [صفحه 216 – 217]
*
بهروز در اين فيلم [فرشتهاي در خانۀ من] نفش منفي بازي ميکند. جز يک خاطره چيزي يادش نميآيد.
«آذر حکمت شعار» هنرپيشۀ معروف تئاتر و همبازي «محمدعلي جعفري» در آن زمان، در يکي از صحنههاي فيلم، قرار است با بهروز درگيري پيدا کند و به همديگر سيلي بزنند.
« ـ چنان محکم زد تو گوشم که سرم سوت کشيد. چيزي نگفتم. . . نوبت من که شد، تلافياش را در آوردم و چنان سيلي سختي زدم بهش که به گريه افتاد. . .»
آذر حکمتشعار خيلي ناراحت ميشود و قهر ميکند ميرود. . . [صفحه 75 – 76]
*
محل فيلمبرداري «دالاهو» کرمانشاه و اطراف آن است.
« ـ اختلاف و کدروت من و فروزان هنوز ادامه داشت و در تمام طول فيلم؛ با هم قهر بوديم.»
صحنهاي را فيلمبرداري ميکنند که فروزان ميافتد توي رودخانه و بهروز بايد نجاتش بدهد.
بهروز خودش را مياندازد تو آب و فروزان را بغل ميکند بياوردش بيرون.
فروزان همانطوري که چشمانش بسته و مثلا بيهوش شده، با صداي آهسته زير لب به بهروز ميگويد: «تو را به خدا، مرا نيندازي تو رودخانه.» [ صفحه 116]
*
خانم بازيگري است که نقش هما خواهر اسفنديار [در نمايشنامۀ رستمي ديگر، اسفندياري ديگر] را بازي ميکند. در صحنهاي خانم بازيگر قرار است بهروز را که دستهايش را بستهاند، شلاق بزند. . .
ـ هنگام اجرا، اين خانم بازيگر، به قول معروف چنان در نقش خود غرق شده بود که يادش رفت اين جا صحنه تئاتر است. . . بنا کرد به شلاق زدن. محکم ميزد. حالا نزن، کي بزن. . .
پشت صحنه، بهروز لباسش را درميآورد، ميبيند پشتش از ضربه
:: موضوعات مرتبط:
نگاهی به کتاب زندگی نامۀ بهروز وثوقی... ,
,
:: برچسبها:
roya ,
t ,
m ,
,
,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0